The Peace Seekers
  • حکمت معنوی
  • حکمت روزانه
  • زبان
    • English/Vietnamese

داستان استاد كنفیوسیوس  و شیانگ تو، قسمت ۱۲ از ۱۳ (The Story of Master Confucius and Xiang Tuo, P12)

7/9/2021

 
Picture
سریال ویژه
گلچینی از یك تماس تلفنی توسط استاد اعظم چینگ های (وگان)
و اعضای تیم تلویزیون استاد اعظم (جمعاً وگان)
"داستان استاد كنفوسیوس و شیانگ تو" قسمت ۱

داستان استاد كنفیوسیوس
 و شیانگ تو، قسمت ۱۲ از ۱۳
 
استاد اعظم بودن و حتی آگاهی نداشتن از همه چیز! اما من به همه گفتم، همه می دانند كه من ازهمه چیز آگاه نیستم، درست؟ 
قبل از هر چیز ، مغزتان حد و مرز دارد. دوم، برای انجام تحقیقات در مورد همه این دانشهای دنیوی زمان محدودی دارید، و تمام مدت بطور پیوسته نوسازی می شوند. شما این را می دانید، درست؟  
حتی امروزه، آی فون داریم، اما آنوقت (زمانیكه) یك آی فون جدیدتری بیرون می آید، همه شیفته می شوند كه آن را بگیرند. حتی خیلی زود ساعت دو، سه صبح بیدار می شوند و تمام شب صف می بندند، فقط برای گرفتن اولین هر آی فونی كه جدیدترین است. و باز می گویم، "اه، آی فون من قدیمی. آی فون تو از مد افتاده." "این آی فون این برنامه را ندارد، این زیری را ندارد."  
فراموشش می كنیم كه برای آنچه داریم سپاسگذار باشیم.
چون در زمانهای قدیم، وقتی در دبیرستان یا جایی بودم، تنها افرادی كه می توانستند با هم تماس برقرار كنند در دولت بودند. اینجور ماشینهاي طویل، بزرگ و پیچیده داشتند. و در آغاز، حتی نمی توانستند با یكدیگر صحبت كنند. مجبور بودند از كُد مورس استفاده كنند. "تیك-تیك-تیك، تاك-تاك، تیك-تاك" كوتاه- كوتاه، بلند-بلند. به یاد میارید؟ 
و در ارتش از آن برای تماس با یكدیگر استفاده می كردند. تا هنگامیكه در میدان هستند و همه اینها، بتوانند در زمان اضطراری به یكدیگر كمك كنند، زمانیكه به پشتبانی بیشتر - سربازان بیشتر، آمدن واحدهای بیشتر برای مبارزه - نیاز داشتند، غیره، غیره. یا قبلاً، از آن برای تلگراف استفاده می كردند. قبل از آن، تلفن نداشتیم. مردم عادی این نوع ابزار ارتباطی را نداشتیم.         
یادم میاد زمانیكه در مدرسه بودم، هیچ چیزی شبیه این نداشتم. در آن زمان، روزنامه ایی را در جایی خواندم، در آن گفتند كه كسی پیش بینی كرده كه در آینده می توانیم از راه دور با یكدیگر صحبت كنیم. و بعد از آن، یكی دوباره پیش بینی كرد، و گفت كه در آینده، نه تنها می توانید با یكدیگر صحبت كنید، بلكه می توانید یكدیگر را ببیند، و حالا ما اینها را داریم. آی فون داریم كه می توانیم از طریق"اس كاپ" با یكدیگر صحبت كنیم درست مثل حال حاضر. بنابراین، تمام این پیش بینی ها به حقیقت پیوست.
اه، واه! پس حالا كنفوسیوس دچار مشكل شده است.
چیزی كه گفت درسته، پسر كوچولو، درست؟ از قبل می دانست. فكر می كنم، قبل از اینكه كنفوسیوس بیاید همه این سوال ها را آماده كرده بود. به همین دلیل قلعه گلی را در انتظار او در آنجا ساخت. فكر می كنم والدینش متشرف بودند و شاید مجبورش كردند كه از كنفوسیوس تشرف بگیرد، و او خوشش نمی آمد. پس، همه اینها را برای او آماده كرد.  
حالاُ، كنفوسیوس احساس بسیار بسیار ناراحت كننده ای دارد، خیلی ... چطور میگویند "لونگ تونگ" دستپاچه؟ نه. (سرگردان) نه فقط سرگردانی. نه (آشفتگی؟)  لونگ تونگ. (گیجی؟)  نه گیجی. آشفتگی. نه آن. 
جای خوش شانسی است كه ما با همدیگر توی این خانه هستیم. همه در- خانه. وگرنه، مردم می توانسنند ببینند همه شما چه می كنند و میگویید، "اه،! ما فكر می كنیم كه جمعیت تلویزیون استاد اعظم باهوش هستند!" نه در برابر این پسر كوچولو. نه. من تسلیم میشم. من اینجور چیزها را نمیدانم. من هنوز چیزهای زیادی نمیدانم.    
استاد اعظم: به هر حال، شبیه خجالتی و دستپاچه و ...  ناشیانه! 
"بنابراین، كنفوسیوس در برابر این پسر باهوش با تمام این پرسش ها و پاسخ هایش احساس بسیار بسیار ناجوری داشت.
پس، هانگ تاِك (شیانگ تو) ادامه داد، ٰ آقا، می توانم بیشتر از شما بپرسم؟ ٰ بدون اینكه منتظر جواب باشد، بلافاصله شروع كرد. ٰ آقا، چرا اینطور است كه خورشید در صبح بزرگ است و در ظهر كوچكتر است؟ ٰ     
اه! كنفوسیوس ، نیز سریع جواب داد. می بایست فكر می كرد. بلافاصله جواب داد. گفت، ٰ اه، چون در صبح، در سپیده دم، خورشید به ما نزدیك تر است ٰ     
ازاینرو هانگ تاِك كبابش كرد. ٰنه قربان! پس چرا در صبح، هوا سرد است، و در ظهر، زمانیكه شما می گویید خورشید از ما دورتر است، اما آفتاب بسیار گرم است؟ خورشید هوا را گرم می كندٰ  پس، كنفوسیوس..." حدس بزنید او چه كرد. به من بگویید.
شاگرد: او تسلیم شد. شاید گنگ بود.
استاد اعظم: بله.  یك اه بسیار طولانی كشید... اه...طولانی. اگر من بودم، همینطور می كردم. حتی در ابتدا اینكار را می كردم، حتی تا موقع پایان صبر نمی كردم. دوباره و دوباره مانند این شكست خورده است.    
بعد از اینكه پسر به این زودی به تمام سوال ها پاسخ داد، باید می رفت. از قلعه روی برمی گرداند، در یك طرف جاده ادامه می داد و ناپدید می شد، و چیزی شبیه به این می گفت "اه، من مدیتیشن گروهی دارم كه باید در آن شركت كنم." احتمالا من اینطور می گفتم.
می گفتم. "متاسفم، سرم شلوغه. نمایش های ٰتلویزیون استاد اعظم را دارم كه تنظیم و تصحیح كنم. مدیتیشن گروهی دارم كه باید در آن شركت كنم. شاگردان زیادی دارم كه منتظرم هستند. مرا ببخشید! سایونارا!" تا  بیشتر از اینكه قبلاً خجالت كشیدم، خجالت نكشم و اعتبار خودم را از دست دهم. مهم نیست.        
كنفوسیوس، باید ملتفت این باشید كه او یك دانشمند، یك شاعر است. اشعار خوب، مقاله های سودمندی نوشت و در  پیشرفت معنویش ممتاز است.    
و تنها كاری كه می خواست انجام دهد این بود كه به جهان كمك كند تا روشن ضمیر شوند، تا دیگر با یكدیگر جنگ نكنند، تا دیگر وادار به كشتنن حیوانات و انسان نباشند. و در آن زمان این كارش، ماموریتش است. حدس می زنم.  
او وقت كافی نداشت تا تحقیقات و نتیجه علمی دیگر را بخواند. درست مثل من الان، من همه چیز را نمی دانم،  زمانیكه وقت دارم نگاه كنم، یه چیزی می دانم. حتی قبل از این ناخوشی همه گیر، نمی دانم چه مدتی، چند سال حتی به ٰتلویزیون نگاه نمی كردم.
فقط گاهی اوقات زمانیكه فلیم های بسیار خوبی است. خیلی نادر. مثل "مرلین،"یادتون میاید؟ می توانیم قسمتهایی از  آنرا با هم نگاه كنیم، تا برایتان در باره ٰ تای تُو هوٰ  زاهد مقدس توضیح دهم. به یاد  می آورید؟ چیزهایی مثل این. وگرنه، من حتی چیزی تماشا نمی كنم. من اخبار را نگاه نمی كنم.      
  فقط زمانیكه ناخوشی همه گیر حادث شد، میدانستم كه باید آگاهی داشته باشم، تا بهتان بگویم چیكار كنید، و ازتان محافظت كنم، و تا حدی كه بتوانم از خیلی افراد دیگر، هر كسی كه به حرفم گوش دهد، محافظت كنم.  
و تصادفی، اخبار زیاد دیگری را دیدم كه مطلوب نیستند. و بعد من را می شناسیدم، وقتی چیزهایی را می بینم كه عادلانه نیست، درست نیست، نمی توانم فقط نادیده بگیرم. حتی با اینكه می دانم برایم خیلی امن نیست. چون همیشه وقتی از شخصی دفاع میكنید به شخص دیگری توهین خواهید كرد. این، این دنیاست.
و فقط یك یا دو نفر دیگر نیستند، بلكه میلیون ها افراد دیگر، در مورد امریكا، برای مثال. البته، تقصیر منه. قبلاً به شما گفتم. من هیچوقت كسی را سرزنش نمی كنم فقط خوردم را سرزنش می كنم. من به چیزهای زیادی رسیدگی می كنم و بخاطرافراد زیادی نگران هستم.      
سپس، "کنفوسیوس یك آه بلند طولانی درازی كشید و برگشت بطرف همراهان و شاگردانش و به آنها گفت، ٰ وای، نسل جوان واقعاً درخورتحسین هستند' اما در بعضی داستان های چاپ شده كه قبلاً خواندم، می گویند، "اه، از نسل جوان واقعاً باید بیم داشت،" چیزی شبیه این. "از نسل جوان باید بیم داشت؛ نسل جوان آگاهی بیشتری دارند." 
پس مهم نیست، مهم نیست. ستودنی یا مهیب یا خوفناك بودن، مشابه است.واقعا احساس فروتنی و شكست كرد.     
پس برای اینكه تمام این دانش های دنیوی را بدانیم، باید واقعا خوب بررسی كنیم و كاملاً آن را بسنجیم. بنابراین، برای تمام چیزهایی كه نمیتوانست پاسخ دهد، باید بیشتر بررسی میكرد و كُل آن را ارزیابی می كرد. 
ولی البته، او به ترغیب علوم دنیوی زیاد توجه نمی کرد، و این چیزها با ممارست و رستگاری ارتباط چندانی  ندارند. از این جهت، بخوبی مطالعه و تحقیق نكرد.
ازاینرو، در تائو ته چینگ، نیز گفته شده است "شخص خردمند مانند نادان به نظر می رسد." خردمند و نادان شبیه هم به نظر می رسند، مشابه به نظر می رسند. در ممارست معنوی، در حكمت معنوی در قدرت الهی خردمند هستند. اما نه لزوماً در علم دنیوی.    
روایت ای نیز در هند وجود دارد، كه اگر بیش از حد دانش ذهنی داشته باشید، مانع درك معنویتان خواهد شد. شاید بخاطر اینكه بیش از حد اینجا توی سرتان پر از معلومات هستید.  
یا شاید به این دلیل كه اگر بیش از حد دانش دنیوی داشته باشید، خیلی احساس غرور، خودپسندی زیاد خواهید كرد، فكر می كنید كسی بیشتر نمی داند. 
​​یا بیش از حد به دانش خود افتخار میكنید، آنگاه ممكن است جویای حكمت درونی نشوید. آنگاه شاید قلمرو ملكوت اتان را كه به آسانی به دست نمیاید را از دست دهید. ممكن است از دست ندهید، فقط به این معنی كه شانس یافتن قلمرو ملكوت اتان را دوباره از دست خواهید داد، تا شكوه معنویتان را دوباره بیابید.
بسیاری از اشخاص فاضل و شخصیتهای موفق این دنیا، به ندرت به دنبال حكمت معنوی هستند. به ندرت در نزد استادی مشرف می شوند و به پای صحبت های ایشان می نشینند تا چیزی بیش از تنها جنبه مادی زندگی، چیزهایی كه می توانند ببینند، چیزهایی كه می توانند ثابت كنند، چیزهایی كه می توانند لمس كنند، چیزهایی كه می توانند بشنونند را بیاموزنند.
پس، تعداد بسیار كمی از افراد بسیار روشنفكر به موضوعات معنوی علاقه مند شدند یا به شان معنوی عالی دست یافتند. بنابراین، الان ما...
می خواهید بدانید برای آن پسر چه اتفاقی افتاد؟
  زمانیكه فقط یازده ساله بود بدن فیزیكیش را ترك كرد. چهار سال بعد از اینكه  استاد كنفوسیوس  را ملاقات كرد. و مردم آن منطقه یك لوحه یادبود كوچك برای به یاد آوردنش  و ادای احترام به این نابغه ساختند. آنها او را "نابغه جوان." نامیدند. همین. این پایان داستان است.
وا! تا این زمان فقط چهار یا پنچ داستان داشتیم. و كتاب طولانی است. و این فقط كتاب اول است. این كاریه كه انجام داده ایم. حتی یك یا دوتا را جا گذاشتیم، و این چیزیست كه انجام نداده ایم. ( استاد اعظم قسمت خوانده نشده كتاب را نشان می دهند) خوب! اینطوری خوبه. پس وقت داریم كه همدیگر را ببینیم.
چون فكر می كنم هر چیزی كه بتوانید در عرض این سالها هضم كنید و هر چیزی كه فكر می كنم ضروری باشه را به شما گفتم. بجز چیزی كه به فوریت یا ناگهانی پیش می آید، مثل كرونا. 
و فكر نمیكنم بتوانم خیلی چیزها را برایتان فاش كنم به خاطر بهشت بالاتر، نمیتوانید توصیف كنید؛ فقط میتوانید آنرا تجربه كنید. حتی اگر بتوانم توصیف كنم، چطور میتوانید حتی هضمش كنید یا تصورش را كنید؟     
 

Comments are closed.

    Categories

    All
    For Disciples
    Heartline
    Spiritual Stories
    Spiritual Wisdom
    The Masters
    While On The Path

Powered by Create your own unique website with customizable templates.
  • حکمت معنوی
  • حکمت روزانه
  • زبان
    • English/Vietnamese