داستان استاد كنفیوسیوس و شیانگ تو، قسمت ۱۰ از ۱۳ (The Story of Master Confucius and Xiang Tuo, P10)6/21/2021
سریال ویژه گلچینی از یك تماس تلفنی توسط استاد اعظم چینگ های (وگان) و اعضای تیم تلویزیون استاد اعظم (جمعاً وگان) "داستان استاد كنفوسیوس و شیانگ تو " قسمت ۱۰ مراقب نكات ضعف خودت باش
هنگامی كه در بدن انسانی هستیم، مقید هستیم كه انواع دیگری از ماهیت ها را داشته باشیم كه به ما متصل شده است. مراقب نكات ضعف خودتان، برخی از نفوذ بد كه وارد ذهنتان میشود، باشید. فوراً بروید دعا كنید، بروید مدیتیشن كنید. و برای محافظت دعا كنید. چون این وقتی است كه میدانید شیاطین میخواهند بهتان حمله كنند. از اناندا این درس را یاد بگیرید. اگر شما فكر می كنید كه می توانید قویتر و "شخص بزرگ تر- مهم و قدرتمندتری" از اناندا باشید، پس لطفاً مجدداً فکر کنید. حتی اگر هستید، ما در دوره بدی، از این جهان، از این سیاره هستیم. كارما تمام شده و گاهی این برای روحتان، برای ذهنتان خیلی ناراحت كننده است، پس لطفاً همیشه هوشیار باشید. و من همیشه شما را دوست دارم و از شما قدردانی می كنم، به شما احترام میگذارم. و خیلی خیلی خیلی ازتان ممنون هستم. هر كسی نمی تواند كاری را كه شما می كنید انجام دهد. اما برای این بیش از حد برای این مغرور نباشید. فقط سپاسگذار باشید كه قادر به زندگی در این جهان آشفته و ادامه به انجام كار اصیل خودتان هستید. سپاسگذار باشید كه می توانید اینقدر ارجمند، اینقدر وقف شده و اینقدر بامحبت و مهربان برای دنیا باشید، و اینكه قادر به كمك به جهان هستید. همواره سپاسگذار باشید. نه مغرور، نه مغرور. چون ما متبرك شده ایم، برای این است كه می توانیم اینكار را انجام دهیم. باشه، عزیزانم؟ یاران من! نازنین هایم! كی اهمیت می دهد؟ كی اهمیت میدهد چه كسی چی می گوید؟ ولی من عاشق هیچ كدام از شما، پس خواهش می كنیم به چیزی فكر نكنید، خوابش را نبینید. من عاشق نهاد های خوب شما هستم، با اصالت تان، با فداكاریتان، با روحیه ای نظیر- رفاقت تان- مثل یك تیم با من كار می كنید. من عاشق این هستم. من عاشق ظاهر انسانی شما یا هر چیز دیگری نیستم... كه مردم فكر می كنند جذاب است. همین. و هیچ چیز دیگری، هیچ چیز دیگری، خدا آگاه است. خدا آگاه است، بهشت آگاه است. نمی توانم از آن در پنهان باشم. دوستان، من واقعاً دوستتان دارم. عشقی بسیار خالص، پاك ترین عشق ممكنه- كه بتوانید تصور كنید. برای شما می میمیرم، این نوع عشق، اگر الزام باشد. اما همین، هیچ چیز دیگری. فقط برای اینكه افراد خارج تا آگاه باشند، می دانید. شما از پیش آگاه هستید، ولی این برای افراد دیگر است، در صورتیكه مزخرف فكر كنند، یا از من شكایت كنند، یا هر چیزی، یا مرا از رتبه ام اخراج كنند، اگر بتوانند. خوشبختانه يك مقام دولتی نیستم، كسی نمیتواند مرا اخراج كند. اما من مایل هستم كه خودم را اخراج كنم. یك مدتی استراحت كنم یا چیزی، اما نمیتوانم وقتی مردم هنوز رنج می برند، حیوانات هنوز شكنجه می شوند، روزانه، و من هنوز هم برایشان گریه می كنم. حالا، داستانی در باره كنفوسیوس و شخصی به نام ... هانگ تاِك. نمی دانم این را چطور ترجمه كنم. شاید اگر دیكشنری دارید، یا گوگل، بتوانید پی ببرید. هانگ تاِك. اج - برای هتل، آ- سیب، اِن- نوامبر، جی- مثل خدا، با یك نقطه در زیر... دآیو نآِنگ (قطره تن) نقطه زیر آ. و بعد تاك: ت- تانگو، اج- مثل مقدس، اِ- مثل قادر مطلق، سی- مثل چی؟ ماشین؟ باشه ماشین هست. بله، چرا نه. ما كلمات مقدس را مخلوط میكنیم با... یك الفبا در مورد واژه های معنوی درست كردم، اما فراموش كردم، از آن بكرات استفاده نمیكنم، مرا ببخشید. خُب، چون قبلاً ما داستانی را در مورد سئولات زیادی از الكساندر كبیر داشتیم، بیاد می اورید، امپراتور، و اینطور، یك جور داستان پرسش و پاسخ دیگری در مورد كنفوسیوس و شخص دیگری وجود دارد. "كنفوسیوس و هانگ تاِك" "در طول یكی از سفرهای كنفوسیوس" درحوالی كشورهای مختلف با كالسكه اسب. "زمانیكه كنفوسیوس شاید برای سخترانی یا برای دیدن شاگرانش در اطراف كشورهای مختلف با كالسكه اسب در سفر بود. یكبار او و همراهانش از جاده ای عبور كردند كه به یك شهر هدایت می شد، و بعد آنها دیدند یك پسر كوچكی داشت چیزی شبیه یك قلعه كوچك محقر در وسط خیابان می ساخت تا ماشین ها و مردم را متوقف كند، این قصدش بود. پس، كنفوسیوس از او پرسید، "هي! پسر كوچولو، تو كالسكه اسب مرا دیدی، چرا از اینجا نمی روی؟" او جلوی و در وسط جاده ماند. سپس پسر كوچك به كنفوسیوس بعنوان درود محترمانه تعظیم كرد و بعد خیلی با وقار به او پاسخ داد. "من شنیدم مردم میگن كه شما كنفوسیوس هستید، كه خیلی در دانش بهشت و زمین بااطلاع می باشید، و همچنین همه چیز در مورد اخلاق و اصول انسان ها و غیره می دانید. اما امروز من شما را ملاقات كردم و من حس می كنم آن شایعات در مورد شما درست نیست." وا! پسر كوچكی كه جرعت می كند كنفوسیوس را چالش كند، بگوید آنچه را كه مردم در موردش گفتند را باور نمی كند، كه او یك مرد خردمندی است. و شما "وا" نگفتید، هیچی؟ "وا" دوباره! (وا! وا!) بسیار خوب. اجازه بدهید ببینم چي روي می دهد. چون من قبلاً یكبار آن را خواندم، اما چیزی یاد نمیاد، نه زیاد. " ٰمی دانید چرا؟ او گفت، ٰچون از ابتدای زمان تا به حال فقط كالسكه باید از قلعه یا ساختمان اجتناب كند. هیچكسی نشنیده كه ساختمان یا قلعه باید از كالسكه اجتناب كند. ٰ ٰ آیا این درسته؟ درسته. او آنرا با خاك زمین، با خاك ساخت، یك قلعه است. "سپس كنفوسیوس خیلی خیلی متعجب و شگفتزده شده بود. از پسر كوچك دوباره پرسید. اسمت چیست؟ بنابراین پسر گفت، ٰ اسم من هانگ تاِك (شیانگ تو) است. ٰ " می دانید نام هانگ تاِك به انگلیسی چه معنی دارد؟ كی اهمیت می دهد! "كنفوسیوس دوباره از او پرسید، چند سالت است؟ سپس پسر گفت، ٰجناب، من هفت ساله ام. ٰ پس كنفوسیوس حتی بیشتر شگفت زده شد، حیرت زده شد. او دوباره پرسید، ٰ فقط هفت ساله و اینقدر باهوش مثل این؟ ٰ سپس پسر گفت، ٰمن شنیدم ماهی وجود دارد به نام ٰكاَ نوْ ٰ. این نوع ماهی، فقط سه روز بعد از تولد، بطور طبیعی و شاد درهمه جا شنا می كنند. و سپس خرگوش، فقط شش روز بعد از تولد، میتواند درهمه جا در دشت و چمنزار میدوند. من قبلاً هفت سال پیش متولد شدم. چگونه می توانید بگویید بیش از حد باهوش هستم؟ وا. واقعاً. من اینطوری باهوش نیستم. اینطوری نمی توانستم از كنفوسیوس بپرسم. حالا. "كنفوسیوس با شگفتی خارج از پوست خودش بود. با خودش فكر می كرد كه باید چند تا سوال اما سوالات دشوار به پسر بدهد تا ببیند چقدر باهوش است." اینك داره هوشش را آزمایش می كند. انگار این كافی نبود كه او را بترساند، می خواست او را با پرسش های دشوار آزمایش كند. Comments are closed.
|