The Peace Seekers
  • حکمت معنوی
  • حکمت روزانه
  • زبان
    • English/Vietnamese

اشخاص بی باك و متواضع (The Courageous and Meek)

5/22/2021

 
Picture
استاد
گلچینی از یك تماس تلفنی توسط استاد اعظم چینگ های (وگان)
و اعضای تیم تلویزیون استاد اعظم (جمعاً وگان)
"سوترای نیپاتا: دانی یا، چوپان گله گاو" قسمت ۳
هفته: ۱۷۹ بخش: ۱۲۴۶
  ۳۰ دسامبر، ۲۰۱۹ - تایوان (فرموسا)، اشرم سرزمین جدید
https://youtu.be/WeR-3tjmP-w

اشخاص بی باك و متواضع
 
این فقط سرنوشت منه، باید بیام و با شما صحبت كنم. قبلاً من خیلی كم صحبت می كردم، حیلی خجالتی، هیچ چیزی نمی گفتم.
یك بار، زمانیكه دخترخیلی كوچكی در دبستان بودم... چون شاگر خوبی، دانش آموز ممتاز، عالی رتبه كلاس بودم. پس یك امریكایی یا انگلیسی بود - نمی توانم بیاد بیاورم، بهرحال انگلیسی صحبت می كرد - برای بازید مدرسه ما آمد. کاهی اوقات مدیر اداره آموزش و پرورش برای بازدید ما می آمد. آنها از مدارس مختلفی بازدید می كنند، اینكار را می كنند.   
و بعد آن روز یكی از مدیران اداره آموزش و پرورش برای بازدید ما آمد و یك شخص غربی كه انگلیسی صحبت می كرد را با خودش آورد.
و او آمد و از من پرسید، "حالت چطوره؟"   
البته، ملتفت چیزی نشدم. اما بعد مدیر برای من ترجمه كرد. هر چند  من به چیزی پاسخ ندادم. خیلی شوكه شده بودم. "این چه كسی است؟" تا حالا هرگز این جور آدما را ندیده بودم. در منطقه ام فقط گاو و گاوچران، كشاورز، والدینم، خواهرم تنها چیزی بودند كه دیدم. من هیچوقت یك غربی را ندیده بودم. پس، خیلی شوكه شدم. فقط اونجا ایستاده بودم و چیزی نگفتم. اصلا جواب ندادم. و مدام تكرار می كردند و من اصلاً جواب ندادم. من اینقدر خجالتی بودم. بسیار خجالتی، بسیار خجالتی.        
و مدام دوباره تکرار می کردند و من اصلا جواب ندادم. من خيلي خجالتي بودم خيلي خجالتي، خيلي خجالتي.
اما من را همیشه از پوسته ام بیرون می آوردند تا معرفی بشوم، و حتی به مدرسه دیگری قرض داده می شدم تا برای آن مدرسه شعر بخوانم! انگار هیچ كس دیگری در دنیا نمی دانست چگونه شعر بخواند! وحشناكه. من اصلا خیلی خوب شعر نمی خواندم. نمی دانم چرا مرتب من را قرض می گرفتند. و بطور پسندیده ای  شعر می خواندم. اما اگر از من سوالی می كردید، نمی دانستم چطور جواب بدهم. خیلی خجالتی.       
و گذشته از این، بعد از اینكه ازدواج كرده بودم و همه اینها، هیچ وقت زیاد صحبت نمی كردم. قبلاً به شما گفتم، اونجا می نشستم و به صحبت های شوهر سابقم با دیگران گوش میدادم، و آرزو داشتم كه می توانستم قسمتی را مثل آن صحبت كنم. احتمالا نه همه چیز. بلكه یك قسمت كمی. فقط نمی دانستم چه بگویم.     
و گاهی اوقات، وقتی به اشتباهاً متهم می شوم هم نمی دانستم چطوری نام خودم را پاك كنم. فقط  آن را قبول می كردم. حتی قبلاً زمانی كه در اشرم در هند بودم، و یك كم روشن ضمیری ناچیزی را كسب كردم.  
یك بار بود كه نشسته بودیم، صبحانه میخوردیم. به ندرت میشد كه می توانستم كمی داشته باشم. چون بعضی وقتا آنها خیلی می خوردند، همش را می خوردند، وقتی من می آمدم، تمام شده بود! فقط چیزی كه دوست نداشتند، باقیمانده، شاید یك كم سالاد یا نان نپخته یا چیزی، نان نیمه پخته یا چی. پس داشتیم می خوردیم. 
یه جوری، آن روز خوش شانس بودم، آشپز آنجا بود و دو نفر غربی با من بودند. یكی با من همكاری می كرد تا در اشرم به استاد كمك کنیم و دیگری البته، شاگرد مهمان بود، و ما در آنجا نشسته بودیم و چند چاپاتی می خوردیم. اه خوشمزه بود! همیشه خوشمزه! من همیشه گرسنه بودم.   
زمانیكه هیچ مسئولیتی ندارید، فقط یك شاگرد هستید، همه چیز طعم خوشمزه ای دارد. و حالا، حتی اگر برای من چاپاتی بپزنند، دیگه مزه اش یكسان نیست. شاید آرد، یا شاید چه كسی آن را می پزد، یا شاید سر من بیش از حد مملو از چیزهای دیگر است و آن هم بعلاوه به معده ام می رود. بنابراین، دیگر آنقدر بامزه نیست. اینطور ما با هم نشسته بودیم و چاپاتی می خوردیم، و انفاقاً این چاپاتی- سیب زمینی بود. خیلی خوشمزه. اه، دوست داشتنی! در ان زمان. حالا شما برای من آشپزی می كنید، نگران نباشید، من زیاد نمی چشم.
و بعد من فقط یكی خوردم و همكار دیگر، همكار معنوی، یكی خورد. و دو تا باقی مانده بود، و مهمان او به خودش كمك كرد. همه چی را تمام كرد. تا بشقاب را برای ما تمیز كند.
و بعد نمی دانم اگر همكارم آنرا دید یا نه، آیا می خواست بقید احتیاط از میهمان اعترافی بگیرد یا نه. مرا سرزنش كرد. گفت، "ها! خیلی كوچكی ولی زیاد میخوری، ها؟ اخری را تو خوردی، ها؟" و من نمی دانستم چطوري از خودم دفاع كنم.
می توانستم بگم، "نه، اینكار را نكردم!" اما من هیچ چیزی نگفتم. و در ذهنم داشتم فكر میكردم، "نمی خواهم میهمان را خجالت  بدم." بنابراین ساكت ماندم. زیپ. این یك زمان دیگری در هند بود.  
  و در نیویورك، من در یك معبد اقامت داشتم. نمی دانم اگر قبلاً برایتان همه اینها را گفتم. شاید گفتم. وانمود كنید كه نشنیدید. من یادم نیست. حافظه زن مسن را ببخشید. 
بنابراین، یك بار، یك زن دیگری بود كه در آن زمان در آن معبد زندگی می كرد. یك راهبه سابق از معبد دیگری بود، و سپس از جامه خودش دل بركند و آمد و در این معبد با من، البته با استاد ماند، و بعد بعضی وقتا برای ما آشپزی می كرد و غیره.  
 و یك بار، مرتكب كار اشتباهی شد، خیلی اشتباه، و استاد فكر كرد كه من بودم، چون قرار بود من آن كار را انجام دهم. به یاد نمیآورم چی، اما او مرا به خاطر آن سرزنش كرد. و به نوعی به من پرخاش كرد. و من چیزی نگفتم. میدانستم كه او بود، و كنار من نشسته بود، اما من چیزی نگفتم.  
همیشه نگران بودم كه دیگری بیش از حد خجالت خواهد كشد. چون می دانستم اینكار را نكرده بودم، بنابراین قبلاً به اندازه كافی احساس خوبی داشتم. چرا باید باعث شوم كه اون یكی احساس بدی بكنه؟ من نمی توانستم احساس بهتری داشته باشم.
از قبل می دانستم كه اینكار را نكردم، پس در قلبم پاك و خوشنود بودم. پس، مهم نبود. چرا باید باعث شوم  یك نفر دیگر احساس بدي داشته باشه، چون این باعث نمی شد كه من احساس بهتری از قبل  داشته باشم. به همین دلیل؛ در ذهن آگاه خودم اینطور فكر می كنم. این اولین بار نبود.
خیلی بارهای دیگر هم اینطوراست، و من خوشحالم كه سرزنش را بپذیرم. واقعاً برای من مهم نیست. چون در قلبتان، می دانید كه اینكار را نكردید. این مثل یك مسئله زندگی و مرگ یا چیزی نیست.  
اما اگر برای كس دیگری بود، رك و راست صحبت می كردم.
مثل معبد، آنها یك تخته ي مسطح مانند این داشتند و با یك جور مواد  شیمیایی چسبنده آغشته می كردند، ازانرو تمام سوسك ها آنجا روی پشتشون یا پاهایشان فقط آویزان می شدند، و نمی توانستند حركت كنند    
 اوه، من احساس خیلی بدی داشتم!
از آنرو، تمام معبد، از جمله رئیس راهبان، به اصطلاح استاد را سرزنش كردم. و آنها نمی توانستند چیزی بگویند. اول گفتند، "فقط یك کمی است. این كشتن نیست." 
گفتم، "بله؟."با صحبت كردن در مورد كمی، نظر شما در مورد سكس چطور است؟ برای شما راهبان فقط یك كم سكس اشكالی ندارد؟" و بعد، البته، نمی توانستند چیزی بگویند. من خیلی سریع بودم! خیلی تند و تیز بودم؟ شاید آن روز بیش از حد فلفل (چیلی) خوردم. خیلی زیرك!     
بنابراین بعد، رئیس راهبان گفت، "حق با اوست. حق با اوست. ما  دوباره این كار را نخواهیم كرد."
من گفتم، "تصور كنید كه خودتان هستید، خودتان را به چیزی چسب دهید و نتوانید كاری كنید." اه!  من خیلی عصبانی بودم، خیلی عصبانی، چون با نگاه كردن به آن احساس درد زیادی می كردم. فقط تصور كنید كه این خودتان هستید، اونوقت می فهمیدید چیست!    
در هر چیزی، فقط تصور كنید كه خودتان هستید، اونوقت می دانید چیكار كنید. نیازی نیست كسی چیزی بهتان یاد دهد. حتی یك حشره كوچك، یك سوسك كوچك، احساس می كند! آنها اونجا گیر افتاده اند، درمانده. اه!     
وقتی برای شخص دیگری یا موجود دیگریست،  بطور آشکار صریح و بی باك هستم. اما وقتی برای خودم باشه، من  فقط اونجا می نشینم.
من نیز بعضی وقتا تعجب می كنم كه چرا.
چرا در برخی موارد اینقدر شجاع و در بسیاری از موارد دیگر اینقدر بی دست و پا بودم. خودم تعجب میكنم. 
​

Comments are closed.

    Categories

    All
    For Disciples
    Heartline
    Spiritual Stories
    Spiritual Wisdom
    The Masters
    While On The Path

Powered by Create your own unique website with customizable templates.
  • حکمت معنوی
  • حکمت روزانه
  • زبان
    • English/Vietnamese