The Peace Seekers
  • حکمت معنوی
  • حکمت روزانه
  • زبان
    • English/Vietnamese

داستان هایی از بی باكی (Stories of Fearlessness)

1/8/2020

 
Picture
گلچینی از یك سخنرانی توسط استاد اعظم چینگ های (وگان)
"سوریه سوراكما: بیست و پنچ طرق روشن ضمیری، فصل پنچ،" قسمت ۱۰
شی هو، تایوان (فورموسا)، ۷ اوریل ۲۰۱۹
https://youtu.be/bI1B6t5wFoc

داستان هایی از بی باكی
 
و یكبار، شوهر سابق من با اتوموبیل مرا به مکان بسیاردوری از خانه امان برد. در نیمه راه در جاده یخ لغزنده وجود داشت - زمستان بود - و انگاه ماشین خیلی سریع از مسیر منحرف شد و برگشت و زیك-زاگ-زاگ.   
آنزمان اصلاً نترسیدم، همواره به کوان یین بودیستوا ایمان داشتم. آنزمان حتی یك مجسمه کوچك او را به اروپا آوردم، و همیشه بسوی او دعا می کردم.
و آنزمان حتی هیچ استاد یا معلمی نداشتم، و بهرحال مدت کوتاهی در مکانهای گوناگون، گاهی اینجا، گاهی آنجا شبیه به یك پیشاهنك بودایی بودم. و آنها می گفتند، "شما "کوان یین بودیستوا" را تلاوت کنید" و همه چیز، اگر دچار مشکل شوید او به شما كمك خواهد کرد." سپس اینکار را انجام دادم. از زمانیکه نوجوان بودم از آن پیروی کردم و انجام دادم.     
وقتی ماشین شدیداً منحرف شده بود، من فقط دستم را روی سینه اش گذاشتم، و گفتم "نگران نباش، کوان یین بودیستوا تو را حفظ خواهد کرد."  
آنرا گفتم، درست مثل الان که با شما صحبت می کنم، بدون هیچگونه اضطراب. من در حال حاضر بیش از زمانیکه ماشین به این شکل منحرف شده بود و سپس درون چاله سقوط کرد، وحشت زدم. و بعد ما در كنار یك خانه رعیتی توی چاله افتادیم.
بالاخره، ماشین متوقف شد، درون یك چاله كوچك در كنار یك خانه رعیتی افتاد. سپس ما به خانه رعیتی رفتیم و او گفت، " فردا صبح، ماشین شما را بیرون می آورم." یك جرثقیل داشت، و ما شب در آنجا ماندیم، چای گرم و غذای گرم داشتیم.    
موضوع این است که بی باك بودم. ابداً هیچگونه اضطراب یا نگرانی را احساس نکردم. من کاملاً اطمینان داشتم که هیچ چیزی اتفاق نخواهد افتاد. شبیه به این بود. و من دستم را بلند کردم، دست روی سینه اش قرار دادم، "نگران نباش، کوان یین بودیستوا به ما كمك خواهد کرد، تو را حفظ خواهد کرد."   
این تجربه شخصی من است.
چون بطور معمول در چنین حالتی، احساس ترس زیادی خواهید کرد. حتی خودتان را بیاد نمی آوردید، چه برسد به کوان یین بودیستوا. اما حدس می زنم، من در این نوع مواقع اساساً آرام بودم.    
مانند یك دفعه، همراه افراد بسیاری در یك اتوبوس بزرگ سوار و راهی شدیم و در آن هنگام زمین لغزه ای وجود داشت، سنگ ها درهمه جا. در هر سوی اتوبوس سنگهای بزرگ و کوچك در حال غلتیدن بودند.
و همه وحشت زده بودند و می خواستند در را باز کنند و بیرون بپرند. من گفتم، "نکنید! بیاد بیاوردید که استادتان کجاست. استادتان را بخاطر بیاورید. بسوی استادتان دعا کنید."من بسیار آرام بودم. به همه گفتم، " بیرون نروید، وگرنه شما خواهید مرد. بیاد بیاوردید که استادتان کجاست. بسوی استادتان دعا کنید."  
و آنها دعا کردند. و سپس به طور ناگهانی درست در مقابل ما زمین لغزه متوقف شد، و ما به بیرون رفتیم. همه خودشان را لمس کردند، "اوه، هنوز زنده هستم!" و از من بی نهایت تشکر کردند.
چون می دانید این افراد، همه آنها اساتیدی، در هند اساتید مختلفی دارند. و همچنین دالی الاما را دارند، آنها بهر كس که ایمان داشتند را فراموش کردند!
در آن زمان، همه آنها مورد اساتیدشان را فراموش کردند، چه برسد به کوان یین بودیستوا که حتی نمی بینند. بنابراین، من یادشان آوردم و آنگاه این بی درنگ آنها را آرام کرد.   
بعضی از سنگهای وسط - وسط زمین فقط در حال غلتیدن بودند، و متوقف شدند.عجیب و بسیار خنده آور بود.  
​

Comments are closed.

    Categories

    All
    For Disciples
    Heartline
    Spiritual Stories
    Spiritual Wisdom
    The Masters
    While On The Path

Powered by Create your own unique website with customizable templates.
  • حکمت معنوی
  • حکمت روزانه
  • زبان
    • English/Vietnamese